مادربزرگم بیمارستان است و نمی‌دانیم چه می‌شود. دکترها می‌گویند حالش خوب نیست، ولی من نمی‌خواهم باور کنم. هیچ کداممان نمی‌خواهیم. اگر ننه برود. نمی‌دانم چه می‌شود. و نمی‌خواهم که بدانم.

دیشب از بخش به آی سی یو منتقلش کردند. آنقدر ضعیف و نحیف شده که با دیدنش بغض می‌کنم و کاری از دستم بر نمی‌آید. چند شب پیش دو ساعتی به عنوان همراه کنارش ماندم. پیرزنی که تخت کناری‌اش بود همراهی نداشت و غر می‌زد. برای این که ناراحت نشود، یواشکی ننه را می‌بوسیدم و نوازش می‌کردم. فکر می‌کنم اگر خاطرات نبودند، ما از رفتن هیچ کس ناراحت نمی‌شدیم. وقتی به خاطراتم از ننه فکر می‌کنم بغضی در گلویم می‌نشیند. روزهایی که بچه بودیم و ننه مهربان‌ترین حامی ما نوه‌ها بود، روزهایی که کوفته تبریزی درست می‌کرد و بیست نفری سر سفره‌اش می‌نشستیم، روزهای گردو و انگورچینی که اجازه نمی‌داد از کنارش جم بخوریم و ما دوست داشتیم کارهای خطرناک کنیم. روزهایی که مجبورمان می‌کرد چای و میوه بخوریم و هیچ‌جوره نمی‌توانستیم طفره برویم، و این جدیدترین خاطره‌ام که روی تختش بود و اصرار می‌کرد سیب پوست بکنم و اصلا میل نداشتم. آخر سر کمی پوست میوه از پیش دستی فرشاد برداشتم و توی مال خودم گذاشتم که فکر کند میوه خورده‌ام. ولی باور نکرد و فهمید. پشیمانم. بعضی خاطرات نیشی می‌شوند و توی قلب می نشینند.

ماه رمضان شروع شده. لطفا گر می توانید برای مادربزرگم دعا کنید.

 

 

 

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پزشکي Greg ماسک و زيبايي مستندات وحید سیستم vahidsystem قرنيز ام دي اف آموزش اکستنشن مو > مژه گروه زرند کرمان انجمن سی اف خراسان Danielle