امروز طی یوتیوبگردیهای دم ددلاینی، به این ویدیو برخوردم. باید اذعان کنم که جزو مهمترین و بهترین چیزهایی هست که امسال یاد گرفتم، چون موهای من خیلی لیزند و هیچ روشی جز کلیپس(آن هم با صد دور پیچاندن) رویش جواب نمیدهد. وقتی دیدم این کار می کند و هرچقدر هم سرم را تکان میدهم نمیافتد کلی ذوق کردم! خداحافظ کلیپس!
چالش فیلمهایی که با آنها گریه کردم را در اینستاگرام استوری کردم. هرچند راحتتر بود اگر فیلمهایی که با آنها گریه نکردم را لیست میکردم :)))
گفته بودم امروز تمرین بازیابی را تمام میکنم. دیشب ساعت هفت خوابیدم و صبح ساعت چهار بیدار شدم! (بله، من هر ساعتی اراده کنم میتوانم بخوابم!!!) و خب، هنوز تمرین تمام نشده. خیلی بازیگوشی کردم! :(
هفته شلوغی در پیش دارم. سه ددلاین و کارآموزی که باید تمام شود کاش تمرینم کامل شده بود. میترسم به کارهایم نرسم!
امروز برایم روز مهمی بود. آغاز تصمیمی که گرفته ام و عهدی که بسته ام. از خدا می خواهم کمکم کند
تصمیم نه خیلی مهم دیگری هم گرفته ام که از امروز شروع کردم. میخواهم یک ماه روزه شکلات بگیرم! ناتوانی ام در کنترل خودم موقع دیدن هرچیز شکلاتی باعث این تصمیم شد. میخواهم به خودم ثابت کنم میتوانم!
امروز از خانه به تهران آمدم. سر راه خوابگاه سه کیلو انار خریدم، برای جشن شب یلدای امشب آزمایشگاه. همین که رسیدم به اتاق و در را باز کردم، چون کوله سنگینم و پالتو و انارها و کیسه ای که مامان برایم وسایل گذاشته بود دستم بودند، نمیدانم چه شد که سنگینی کوله افتاد روی انگشت شست دست راستم؛ و خب، ناخنش از وسط شکست. لحظه ای درد وحشتناکی توی انگشتم پیچید و بعد آرام آرام زیر ناخنم خون جمع شد. قبلا یک بار راهنمایی که بودم توی کلاس والیبال با برخورد توپ ناخنم اینطوری شده بود. یادم هست دختری برایم روی ناخنم چسب زخم زد و گفت بازش نکنم. دو سه هفته طول کشیده بود تا ناخنم در بیاید. و یادم هست چقدر از دیدن خون زیر ناخنم ترسیده بودم. در حالی که با خونسردی و درد به ناخنم نگاه میکردم، فکر کردم چقدر عجیب است که دیگر از دیدن خون نمیترسم! رفتم سوپر خوابگاه و چسب زخم خریدم. بعد انگار که دلم میخواست یک نفر بگوید نگران نباش زود خوب می شود، به خانم فروشنده گفتم ناخنم شکسته، و ناخن خونینم را نشانش دادم. صورتش بی تفاوت ماند و چیزی شبیه چرا اینطوری کردی زیر لب غر زد. برگشتم اتاق و محکم چسب پیچیدم دور انگشتم. کمی که دردش افتاد دستکش پوشیدم و انارها را دانه کردم.
جشن یلدای آزمایشگاه خیلی خوب بود. شاد و صمیمی. دکتر خانواده اش را هم آورده بود و دیدن دخترهای کوچکش که خیلی شبیه خودش بودند لذت بخش بود.
شب با زینب و عطیه همدیگر را بغل کردیم و خدا را شکر کردم بابت داشتنشان. اگر خوابگاهی نبودم چه دوستی ها و صمیمیت های نابی را از دست میدادم.
دستکشهای ظرفشویی خیس بودند. به الناز، ناظر این هفته گفتم فردا ظرف هایم را می شورم. کمی بعد دیدم زینب ظرف هایم را شسته. اگر اسمش خواهری نیست، پس چیست؟
مدتها بود پراکنده نویسی نکرده بودم. تایپ کردن بدون شست کار سختی است :)
مدتها بود که خوانندهی جدیدی پیدا نکرده بودم که بتوانم ساعتها بیوقفه صدایش را گوش کنم و خسته نشوم. آخرین کشفم تامینو بود، خوانندهی دورگه از مادر بلژیکی و پدر مصری. به طرز جالبی این خوانندهی جدیدی که پیدا کردهام هم بلژیکی است، Noémi Wolfs. بروید توی یوتیوب و سرچ کنید Hooverphonic Live at Koningin Elisabethzaal 2012، بعد محو صدا و حرکات ظریف خانم ولفز شوید. ترکیب صدای او، با موسیقی کلاسیک بینظیر زمینه و فیلمبرداری فوقالعاده از ویلونیستها و رهبر ارکستر و سازها، باعث میشود از صمیم قلب به همهی کسانی که ۶ سال پیش آنجا بودند غبطه بخورم!
# موسیقی خوب گوش کنیم :)
این دو تا را بیشتر پیشنهاد میکنم:
اولی، وای از آنجایی که سمفونی دریاچهی قو به آهنگ اضافه میشود!
دومی، شعر این یکی را بینهایت دوست داشتم و با آن احساس نزدیکی کردم. گاهی دروغ گفتن بهتر است.؟
پ.ن: متاسفانه خانم ولفز دیگر عضو گروه Hooverphonic نیست.
این شعر را الان در کانال mtr.mar خواندم، قبل از اینکه آهنگش را دانلود کنم. به نظرم شعرش خیلی قشنگ و لطیف است، و خواننده آنقدر ها خوب نخوانده. شعر را میگذارم تا شما هم لذت ببرید :)
(آهنگ را نمیگذارم چون دوستش نداشتم :دی )
أنا لیلٌ بِلا نَجمٍ ، بِلا بَدرٍ یُضَوینی
من شبی بی ستاره ام ، ماهى ندارم روشنم کند
أنا عتمٌ بِلا نورٍ، بْلا شَمسٍ تُغذینی
من تاریکى بى نورم ، بدون خورشیدى که به من جان دهد
أنا حزنٌ ، أنا شوقٌ، و طول الهجر یُبکینی
من غمم ، من شوق ام ، و طولانى شدن جدایی به گریه وا میداردم
و تذبح قلبی الآلام ، ذبحاً دون سکّینی
دردها قلبم را قربانى میکنند ، قربانى بدون خنجر
سراج الحب جافانی ، أسیر العشق أبقانی
نور عشق بر من جفا کرد ، و مرا اسیر عشق باقی گذاشت
و صرت أئن من وجعی ، و من نیران أحزانی
و از درد به ناله افتادم ، و از آتش غمهایم
أترحل مبعداً عنی، و یا روحی تفارقنی
میروى ای "روح" و جان من ؟! از من دور میشوى؟؟
تنال الحلم بالجنة ، و أبقی بلاک یا حلمی
تو میروى و به رویاى بهشت میرسى ، و من بی رویا میمانم
و تسألنی؟!
و میپرسى.
لماذا الیل یؤذینی؟!
چرا شب آزارم میدهد،؟
لماذا الحب یعینی؟!
چرا عشق غمگینم میکند؟!
لما الأیام تقتلنی ؟!
چرا روزها مرا میکشند؟؟
لما الأشواق تضنینی؟!
چرا شوق و دلتنگى مرا در بر میگیرد؟؟
لأن الأمر یا روحی، بسیطٌ لست انساک
خیلى ساده ست جانم.چون تو را فراموش نمیکنم.
آخ از این چند خط آخر. و تسألنی؟!
امروز با حانیه رفتیم کلینیک چشم پزشکی، برای معاینه جهت عمل لازک یا فمتو چشم. یک قطره ای توی چشممان ریختند که مردمک چشم را گشاد میکرد تا معاینه انجام شود. از صبح تا حالا مردمکم به حالت عادی برنگشته و نمیتوانم خوب بخوانم یا چیزهای ریز و دقیق را ببینم! ولی این گشاد شدن مردمک خیلی برایم جالب بود :)) هی توی آینه نگاهش میکنم و ذوق میکنم!! عکسش را میگذارم شاید برای شما هم جالب باشد :))
+ مرسی از دوست ناشناسی که گوش دادن آهنگ بارانی آبی لئونارد کوهن را یادآوری کرد. هنوز اواخر دسامبر نرسیده ولی گوش دادنش قبل از اینکه خودم یادم بیاید لذت بخش بود :) ولی، دریافت پیام ناشناس با همه کیفی که دارد، کنجکاوی اینکه فرستنده کی هست را هم دارد!
+ عنوان نامرتبط با متن :)) اولین شعری بود که با مردم چشم یادم آمد!
گوش میدهم به داریوش که میخواند:
آه با تو من چه رعنا میشوم
آه از تو من چه زیبا میشوم
عطر لبخند خدا میگیرم و
شکل آواز پریها میشوم
به آدمهایی فکر میکنم که با آنها رعنا هستم. بی هیچ نقابی. آدمهای امن زندگیم.
توی آینه به خودم نگاه میکنم. گونههایم سرخ شده و حرارتش را احساس میکنم. کم پیش میآید صورتم سرخ شود. باید خیلی استرس داشته باشم، یا خیلی خجالت بکشم، یا خیلی خوشحال شوم. کلا باید حجم احساساتم خیلی زیاد باشد تا صورتم رنگ عوض کند. حالا چه؟ خیلی خوشحالم. پمپاژ خون از قلب به گونههایم را احساس میکنم، و از طرفی چند ساعت کوهنوردی در باران و هوای سرد هم بیتاثیر نیست. نمیتوانم تشخیص دهم سرخی صورتم از تب است یا از شادی. ولی میتوانم مطمین باشم این شادی که توی قلبم چرخ میزند و برقش توی چشمهایم افتاده واقعی است، از جنس مرغوب.
توی مسیر برگشت، وقتی باران روی صورتمان می خورد و مه اطرافمان را گرفته بود، به زینب گفتم ارزشش را داشت. وقتی با حانیه بخشی از مسیر را دویدیم و آب زیر کفشهایمان شلپشلپ میکرد احساس کردم دوباره کودک شدهام، و شب توی عکسها دیدم که واقعا چشمهایم مثل چشمهای رعنای ۵ ساله میخندیدند. کوهنوردی توی باران و از میان درختانی که هزار رنگ شدهاند و شاخههایشان توی مه وهمانگیز به نظر میآیند رفت توی لیست قشنگترین تجربههای سال ۹۷ام. خوشحالم که مقابل وسوسهی نرفتن ایستادم!
مادربزرگم بیمارستان است و نمیدانیم چه میشود. دکترها میگویند حالش خوب نیست، ولی من نمیخواهم باور کنم. هیچ کداممان نمیخواهیم. اگر ننه برود. نمیدانم چه میشود. و نمیخواهم که بدانم.
دیشب از بخش به آی سی یو منتقلش کردند. آنقدر ضعیف و نحیف شده که با دیدنش بغض میکنم و کاری از دستم بر نمیآید. چند شب پیش دو ساعتی به عنوان همراه کنارش ماندم. پیرزنی که تخت کناریاش بود همراهی نداشت و غر میزد. برای این که ناراحت نشود، یواشکی ننه را میبوسیدم و نوازش میکردم. فکر میکنم اگر خاطرات نبودند، ما از رفتن هیچ کس ناراحت نمیشدیم. وقتی به خاطراتم از ننه فکر میکنم بغضی در گلویم مینشیند. روزهایی که بچه بودیم و ننه مهربانترین حامی ما نوهها بود، روزهایی که کوفته تبریزی درست میکرد و بیست نفری سر سفرهاش مینشستیم، روزهای گردو و انگورچینی که اجازه نمیداد از کنارش جم بخوریم و ما دوست داشتیم کارهای خطرناک کنیم. روزهایی که مجبورمان میکرد چای و میوه بخوریم و هیچجوره نمیتوانستیم طفره برویم، و این جدیدترین خاطرهام که روی تختش بود و اصرار میکرد سیب پوست بکنم و اصلا میل نداشتم. آخر سر کمی پوست میوه از پیش دستی فرشاد برداشتم و توی مال خودم گذاشتم که فکر کند میوه خوردهام. ولی باور نکرد و فهمید. پشیمانم. بعضی خاطرات نیشی میشوند و توی قلب می نشینند.
ماه رمضان شروع شده. لطفا گر می توانید برای مادربزرگم دعا کنید.
میدانم، خیلی وقت بود ننوشته بودم. دست و دلم نمیرفت به نوشتن، و هنوز هم نمیرود. ولی هفتهی پیش به خودم آمدم و دیدم بلاگ را باز کردهام و مینویسم. نوشتهی بیو را تازه به روز کردم، بیست و سه ساله به جای بیست و دو. با چند ماه تاخیر. ولی چرا ننوشتم؟ چرا ا مینویسم؟ آیا بیشتر خواهم نوشت؟ راحتتر است که جوابی ندهم. اینجا خانهی من است، میتوانم حتی سالها خالی بگذارمش و هر از چند گاهی برگردم و دستی به سر رویش بکشم. این کنترل نسبی روی داشتههایم-ولو مجازی- به من آرامش میدهد. و اینجا را برای آرامش میخواهم.
اگر آشنا هستید و خاموش دنبال میکنید و من نمیدانم، ممنون میشوم که اطلاع دهید. گفتم، اینجا را برای آرامش میخواهم، و اینکه کسی که میشناسدم من را بخواند و از جزئیاتم خبر داشته باشد و من ندانم حس خوبی ندارد.
دیروز که از اتاقم بیرون آمدم دیدم پشت در هر کس کاغذی چسباندهاند با نوشتهی کریسمس غیرمنتظره، یک شکلات هم روی آن چسباندهاند. کلی ذوق کردم و شکلات را توی کیفم گذاشتم. الان یادش افتادم و با خوشحالی خواستم بخورمش، ولی شک کردم نکند از آن شکلاتهای الکلدار باشد؟ رویش هم نوشتهای نداشت و دست آخر دل به دریا زدم و بازش کردم و به امید اینکه مغز فندقی بادامی چیزی داشته باشد گازش زدم. و با اولین گاز مایعی از شکلات بیرون ریخت :/ حالا من پشت مانیتورم و کریستین و میشل هم توی اتاقند. فقط توانستم دهانم را محکم ببندم و تکهای که توی دستم بود را توی سطل زباله بیندازم و به سمت سرویس بهداشتی بدوم. محتویات دهانم را تف کردم توی توالت فرنگی و سیفون را کشیدم. چند بار دهانم را شسته باشم خوب است؟ هنوز بوی پنبهالکلی میدهد.
تعریف میخواند: این شب پریشان، پریشان، سحر می شود؛ روز نوگل افشان، گل افشان، به ما میرسد. من به حجم دلگیری امروزم فکر میکنم. و به اینکه امشب هم سحر میشود. پرتقال هایی که امروز خریدم پشت پنجره نشسته اند. شیشه مربا روی میز و کپسول های قهوه کف زمین. سجاده ام هنوز پهن است و فکر میکنم تا نماز صبح جمعش نکنم. آهنگ گوش میکنم، با مامان توی واتساپ حرف میزنم و عکس لوبیاپلویی که پختم و کنسرو لوبیاسبزی که امروز از اشپار خریدم را برایش میفرستم. در اینستاگرام چرخ میزنم و بعد میبینم تنهایی هنوز روی طاقچه کنار پرتقال ها نشسته و من را نگاه میکند.
از فریزر دو تکه ماهی بیرون آوردم و توی فر گذاشتم. برنج را شستم و گذاشتم روی گاز تا بپزد. کمی زعفران هم گذاشتم دم بکشد. فردا سه شنبه است و سه شنبه ها طبقه پایینی ها پاستا می پزند. هوگو و اشتفان دعوتم کرده بودند ولی داشتم به اندازه دو وعده ماهی میپختم. فکر کردم بقیه اش را بگذارم فردا شب بخورم. بعد دیدم ماهی است، مامان هیچ وقت نمی گذاشت ماهی بیشتر از چند ساعت توی یخچال بماند. آخر با خودم گفتم پاستا را نمی روم. مثل امروز با میشل نهار میخورم.
یادم افتاد ظرف نهارم توی اتاق جا مانده. تا پختن برنج و ماهی وقت داشتم، سریع رفتم توی اتاقم و کلیدم را روی کانتر گذاشتم. با خودم گفتم یادم باشد برش دارم. درهای اینجا فقط با این کلیدهای الکترونیکی باز می شوند. روز اول مدیر مجموعه گفت همیشه کلیدم را همراه خودم داشته باشم چون اگر جا بماند باید زنگ بزنم به فلان شماره تا کسی را بفرستند و در را باز کند. و هزینه اش زیاد است. همان موقع با خودم گفتم کارت در آمد رعنا جان. محال است حداقل یک بار یادت نرود! و همین طور هم شد. دو هفته بیشتر از آمدنم نگذشته بود که کلیدم را جا گذاشتم. با ترزا، زنگ زدیم و کسی آمد و 90 یورو ناقابل هزینه اش شد. بعد خیلی راحت یک کارت انداخت لای در و در را باز کرد!
ظرف را برداشتم و از اتاق بیرون زدم. توی راه آشپزخانه بودم که یادم افتاد کلید روی کانتر جا مانده! باز هم؟ اینجوری که باید همه حقوقم را به آقای در باز کن بدهم! همسایه کناری همان موقع رسید. گفت شاید بتواند با کارت در را باز کند. یک کارت از کیفش درآورد ولی نشد. پیشنهاد کرد توی گروه خوابگاه بپرسم. چه فکر خوبی!
توی گروه گفتم کلیدم را توی اتاقم جا گذاشته ام. کسی بلد است در را با کارت باز کند؟ بعد به امید جواب رفتم توی آشپزخانه و برنج آب کش کردم. بعد سبزی قاطی اش کردم و دم گذاشتم. همان موقع یکی پیام داد که شاید بتواند کمک کند. شماره اتاقم را پرسید. منتظرش که بودم یکی دیگر هم گفت می تواند. گفتم یکی توی راه است، اگر نتوانست به او خبر میدهم و شماره اتاقم را گفتم.
توی آشپزخانه بودم که پسری آمد و گفت سلام علیکم. مسلمان بود. اهل سوریه. در اتاقم را باز کرد. خدا را شکر! همان موقع دختر دوم هم آمد که دید در باز شده و رفت. عبدالمجید، پسر سوری رفت. برگشتم آشپزخانه. یادم افتاد ماهی زیاد است. بهش پیام دادم آیا شام خورده؟ من زیاد درست کرده ام و اگر بخواهد میتوانم برای تشکر یک بشقاب برایش ببرم. گفت نخورده و کمی تعارف، و شماره اتاقش را گفت. یک بشقاب سبزی پلو ریختم و رویش کمی پلوی زعفرانی. یکی از ماهی ها را گذاشتم کنار بشقاب و کمی زیتون گذاشتم کنارش. رفتم دم درش و در زدم. کلی ذوق کرد و بعد رفت و یک جعبه شکلات آورد و تعارف کرد.
برگشتم و شام خوردم و خدا را شکر کردم. اگر مامان بود میگفت آن غذا از اول قسمت عبدالمجید بوده.
اذ تستغیثون ربکم فاستجاب لکم انی ممدکم بالف من الملائکه مردفین. انفال/9
جمعه رفتیم پیست اسکیت روی یخ. به تجربهاش میارزید ولی فکر کنم بار اول و آخرم باشد. از اول تا آخر کنار دیوار بودم و با این وجود سه بار افتادم، و چندین بار هم تا دم افتادن رفتم. کبودیهای روی بازوهایم دارند به زردی میزنند. یعنی دیگر کم کم محو میشوند! هشت نفر بودیم و فقط نحلا و جوزپه بلد بودند، و به تقاطعها که میرسیدیم مثل تاکسی، مایی که ردیفی کنار دیوار بودیم را به آن طرف منتفل میکردند :))) ولی خیلی خندیدیم :)))
شنبه هوا آفتابی بود. گرم. ۱۸ درجه، در فوریه! ماریا آمد خانهام. با هم شام پختیم و خوردیم و حرف زدیم. ماریا میگوید بیا با هم خانه اجاره کنیم. فکرش را هم نکن! من و زندگی با گربهاش زیر یک سقف؟
یکشنبه هوا نیمهآفتابی بود. کمی سردتر ولی همچنان خوب. رفتم هایکینگ، این بار تنها نبودم. ماهوم و جوزپه و هوگو و نحلا و آلبرتو و ایدی هم آمدند. رفتیم مسیر هایکینگ شماره ۳ که بهتر بلدمش و راحتتر است. بعد از کلی بحث قرار را برای ساعت ۱۰ و نیم گذاشتیم، چون هوگو و نحلا نمیتوانستند زودتر بیدار شوند! به استراحتگاه که رسیدیم یک ساعت نشستیم و حرف زدیم و استراحت کردیم :)) فلاسک چای و دارچینم کلی طرفدار پیدا کرد. موقع برگشتن باران ریزی شروع شد و جوزپه آهنگ گل یخ کوروش یغمایی گذاشت. بعدش هم رفتیم ویوا تولدو و پیتزا خوردیم. خوش گذشت، ولی از هفته بعد برنامه تنها رفتن را ادامه میدهم. وقتی تنها میروم صبح ساعت ۶ بیدار میشوم و دوازده خانهام. اینجوری بعد از ظهرم را دارم، و کل روز سوخت نمیشود. منکر خوش گذشتنش نیستم، ولی هر هفته شدنی نیست :)
تنبل شدهام. هزارتا چیز به ذهنم میرسد که راجعش بنویسم. ولی تهش چندتا پاراگراف کوتاه روزمرهنویسی را هم به زور مینویسم. :(
از صبح تا به حال هوا صد مرتبه عوض شده. از پنجره آفیس بیرون را نگاه میکنم و ابرها را که با سرعت حرکت میکنند. همزمان موسیقی بیکلام توی هدفونم میشود آهنگ زمینهی رقص ابرها. پرواز پرندهها. تکان خوردن شاخههای درختان مقابل پنجره و تک و توک برگ خشکیدهی باقیمانده روی آنها. آسمان آبی میشود. ابرها سفید. نور آفتاب میتابد روی ساختمانهای سفید آنطرف پارک. لحظهای بعد رگبار میشود. شیشههای پنجرهها خیس میشوند. بعد قطع میشود. ابرهای سیاه را باد میبرد. رفتنشان با آهنگ قاطی میشود.
میشود توی این هوای جادویی تمرکز کرد؟ نمیشود. به خصوص وقتی بدانی سه روز دیگر پرواز داری. لیست سوغاتیها را تیک بزنی. به هیجان فامیل در تولد امیررضا فکر کنی که هیچکدام خبر ندارند داری میروی ایران. آه ایران، ایرانم. تو که حتی نامت مرا لبریز از عشق و غم میکند.
درباره این سایت